قامتش سرو دلارام و فریبا سخنش / گل بروئیده ز لب جا شده بر جان و تنش
ظاهرش گشته بلورین و قبا نو کرده / نرگسش جامه دران زل زده بر پیرهنش
خنده اش گشته معالج به یکی گونه سرخ / دل افسرده مداوا شده با نسترنش
مریم زینتی اش برگ گل آورده سپید / گونه اش ساخته انگشت نمای چمنش
حیرت آرد دو جهان را چو سر حرف آید/ بسته گردد لب بلبل چو ببیند دهنش
عشق را خواسته از من به زبانی مظلوم / که چه زیباست خدایا همه ی خواستنش
رویت ماه جدیدش شده نورانی و پاک / چهره اش گشته چو الوان گل یاسمنش
پیچکی ساخته بر ساقه و بالا رفته / خط ریحانه به چرخ آمده گرد بدنش
لب و دندان و سر و چشم و دل و گوش و دهان / این همه گفتم از او تا بنمایم حسنش
خوانده اش باز" سپهر "از سر الفت زیبا / شاعری گشته شده سوگلی انجمنش
گل اگر باشد دلا تا پنج روزی یار من / حیف از آن باشد که غم گردد به جان دلدار من
وقت آن باشد که گل در عاشقی پیدا شود / وانگه از عطر خوشش گردد دمی در کار من
من کجا بر صحبت بیگانه گردم روز و شب / تا تو باشی همدم گرمابه و غمخوار من
چهر خود در اوج پاکی حفظ کن از خارها / ای مه زیبای دائم ای گل بی خار من
قلب پاک و مهربان آورده ای در این قرار / رونق چشم و چراغ آورده ای بازار من
من که عمری باغبان بودم مراقب در پی اش / حق من این است آیا باشد او پیکار من
شوق دارم با تو از سوز نهان گویم سخن / آرزو دارم پرستارم شود بیمار من
زخم نیش صحبت اغیار باشد تیز تر / از همان خار تو کو بس می دهد آزار من
خود قضاوت کن که سوز عشق تقصیر من است؟ / خواندمت گل گر جسارت کرده ام سردار من
من "سپهر"م خاطرات عشق با گل گفته ام / گل اگر باشد زمانی محرم اسرار من
یک سال گذشت ، یک سال از عشق من و تو تارای من . عشقی که با سختی های زیاد ، گریه های شبانه و تماسهای پنهانی ادامه پیدا کرد . عشقی که با بغل کردن همدیگه به اوج رسید و اس ام اس های شبانه خبر از دل بی قرارمان میداد. درین یکسال صدایمان سکوت ، دلمان خون ، خوراکمان غم و کوله بارمان دلتنگی بود . باد را زمزمه این بار نوایی دگر است لای موهای نمورم شب دریایی خواب قصه ها می پزد از گندم عشق امشب از فاصله بین دو موج ماهی نقره ای یاد تو را می گیرم امشب از پشت سراپرده اشک ماه را می دزدم می گذارم به سر سبز سپیدار بلند..........
تارای عزیز من ، این وبلاگ رو دارم با قطره های خونم واست میسازم ، میدونم الان نمیتونی بیای اینترنت ، میدونم تا حالا با گذشت تقریبا ?? ماه از ساخت این وبلاگ هنوز نتونستی یه بار هم بیای توش اما عشقم نگران نباش میدونم نمیتونی بیای و اینجا رو ببینی . تارا توی این یک سال پدر و مادرت بارها متوجه دوستی من و تو شدن و هر باز که فهمیدن و تو به من میگفتی یادته من صدام غمگین میشد و تو بهم میگفتی نگران نباش تا آخر دنیا پیشتم ؟ تارا یادته وقتی که بغلت کردم از ترس اینکه کسی ببینتمون و مشکلی ایجاد بشه میلرزیدم ؟ تارا یادته وایمیستادم دمه خونتون که هر روز ببینمت ؟ تارا دلم برات خیلی تنگ شده امشب دارم با اشک واست مینویسم . مدتها بود که توی وبلاگ چیزی ننوشته بودم اما الان تصمیم گرفتم یه پست بزارم تا بعدها که تونستی بیای توی اینترنت بدونی که عشقت توی این مدت چی کشیده . تارا یادته بهم چاقو زدن ؟ تارا یادته وقتی صورتمو دیدی که بینیم شکسته بود و صورتم جای چاقو روش مونده بود بهم گفتی هر شکلی باشم دوستم داری ؟ تارا یادته اون روز برگشتی و بهم لبخند زدی ؟ تارا یک سال از عشقمون میگذره عزیزم سالگرد عشقمون مبارک باشه . خدایای من ، به خدا میدونم دوستی پسر و دختر موافق اسلام نیست اما این چیه که من تارا بخاطر رسیدن به هم نماز خون شدیم ؟ خدایا دیگه کمک بکن به ما . دلم گرفته خدایا از دست پدر و مادرم و پدر و مادر تارا که اینقدر توی کارمون کار شکنی میکنن . دلم دیگه خونه دیگه دارم میمیرم یک سال غذاب و درد به خاطر عشق به هم . خدایا شکایتامو آوردم پیش خودت میخوام بهت بگم بابا دیگه نمیتونم بدون تارا . چند بار خانواده هامون فهمیدن که با هم دوستیم ؟ خدایا هر بار فهمیدن ما رو تا حد مرگ ترسوندن که میایم دمه خونتون و چیا میکنیم . خدایا دیگه بسمونه دیگه کمک کن بما . اگر میخواستیم از هم جدا بشیم تا حالا میشدیم . پس دست ما رو توی دست هم بزار . آهای پدر و مادرا به فکر ما باشید دور از هر لحظه به دنیای عشقمون میریم و اشکمان سرازیر میشود .خدایا میخوایم همدیگرو از تو بخواهیم . خدا میخوام پیش تارا باشم میخوام بازم بغلش کنم و ببوسمش ، این جرمه ؟ این جنایته ؟ عشق گناهه؟پس چرا باید اینقدر بخاطرش تاوان بدیم ؟
خورشید در قطب نیست شبانه روزش همه شب سرمائی که می سوزاند و برفی عجیب سپید... مثل صبح مثل خود را به مردن زدن می ترسم جای امنی در این مرگسرا می خواهم... می روم..گوشه ای می نشینم آسمانی بی ابر اطلسی هایی تر
تارا یادته اون شبی که توی اس ام اس بهت گفتم روزای تلخ داره کم کم میره فقط یکم تحمل کن ؟ تارا این که دوباره خانوادت فهمیدن اوضاعمون رو خیلی وخیم کرد الان حالم خیلی بده این روزا بعد از وقتی که باز خانوادت فهمیدن فقط دوبار تونستیم خوب حرف بزنیم که توی هر دو مکالمه ازت پرسیدم گریه میکنی و تو گفتی نه ، تو هم ازم پرسیدی که گریه میکنم ؟ من گفتم نه که ناراحت نشی . اما عشقم دوریت هر شب و هر لحظه غمیه توی دلم . تارا ? شبه که دارم گریه میکنم . اونقدر گریه میکنم که بالشتم خیس میشه آخه عادت داشتم تا صبح کنار هم باشیم . یاد حرفات می افتم . عشقم هنوز اس ام اس هاتو دارم جرات ندارم بازشون کنم و دوباره بخونمشون چون میدونم ممکنه اینقدر گریه کنم تا کور بشم و نتونم باز صورت مثله فرشته و ماهتو ببینم . تارا مبارک باشه شب کریسمس همون شبیه که من و تو به عنوان سالگرد عشقمون انتخاب کردیم .مبارک عزیزم . مرسی که یک سال این همه سختی رو بخاطر من تحمل کردی. خنده های تو واسم یه دنیاست هنوزم یاد همون خنده ای هستم که از توی تراس بهم کردی و همون خنده همه دنیای منه . تارا ببخشید که یکسال اشک رو برات هدیه آوردم امشب باز دوباره قلبمو بهت هدیه میدم . میخوام بهت بگم قلبت رو توی این یکسال خوب مواظبت کردم و همیشه مراقبش بودم .عشقم تارای من اگه دارم الان این وبلاگو مینویسم با این همه سختی که دارم چون دلم روشنه یه روز میای و اینا رو میخونی و میدونم که بالاخره میای . تارا دیگه دارم رک میگم آب از سرمون گذشته دیگه چیزی واسه مخفی کردن نداریم همه میدونن که ما همو دوست داریم . دیگه فقط کار شکنیه من میخوام بیام خواستگاریت دارم خودمو میسازم و آماده میکنم . میخوام خواستگارت باشم .
تارا یادته این اواخر چقدر واسمون شارژ خریدن سخت شده بود ؟ تارا یادته قرار شد روزی فقط ?? اس ام اس بدیم ؟ تارا دیدی دیگه از هم بی خبریم ؟ تارا دیدی شبا دیگه نمیتونیم اس ام اس بدیم ؟ دیگه لبامو نمیای بخوری؟ عشقم همین جا لباتو میخورم از همین جا پشت کامپیوتر و ساعت ? و ربع شبی که سالگرد عشقمونه و ما جدا از هم ولی باهمیم.تارا یادته توی مدرسه چیزی نمیخوردی که واسه خودم و خودت شارژ بخری؟ تارا یادته دنباله اتوبوسها و مینی بوس ها میدویدم تا پولمو نگه دارم و واسه پنجشنبه ها دوتار کارت شارژ ? هزار تومنی بخرم که شگفت انگیز بزنیم تا بشه ? تومن و تا صبح کنار هم خوش باشیم ؟ تارا باز موبایلم بی سر و صدا شده ... کجایی تارا امشب میخوامت میخوام تا صبح تو بغلت باشم ... یادته هر وقت شارژمون تموم میشد تو یه دونه ? تومنی داشتی و همیشه یکی واسه این مواقع داشتی ؟ که بدی به من و من نصفش کنم و واست بفرستم ؟ تارا یادته ماشینمو بهت دادم که پیش تو باشه و یادته عروسکتو بهم دادی که پیشم باشه ؟ تارا اینقدر اشک دارم میریزم که دیگه سرم گیج میره میخوام امشب یه پست خونین بنویسم نباید به این سر درد توجهی کنم . تارا عشقمون یک ساله شد . تارا تو زیباترین دختر دنیایی همه وجودمی همه عشقم و همه قلبمی . تارا جونم الان حتما اون ور خیابون توی خونتون خوابی و منم اینور خیابون .فاصلمون ? دقیقه است و اما یک هفتست که همدیگرو ندیدیم . تارا جونم دیگه نمیدونم چی بگم فقط بدون اومدم اینجا تا عهدمو باهات دوباره محکم تر کنم . تارا تا ابد دوستت دارم و منتظرت میمونم و باهات ازدواج میکنم و عاشقت میمونم . تارا همه وجودمی همه زندگیه منی . وای تارا وقتی تصور میکنم که بزودی میای دانشگاه و میتونی بری توی اینترنت و اینجا رو ببینی چقدر امیدوار میشم . توی این هوای سرد و بی خبری از تو تنها چراغیه که توی دلم روشنه حضور گرم تو . تارا یک سال پیش بود که باهم توی جیمیل چت میکردیم . الان دقیقا یکی از همون شبهاست اما فرقش اینه که از هم بی خبریم چون خانواده هامون نمیزارن پیش هم باشیم . تارا وقتی بزرگتر شدی که تونستی خودت هرجا میخوای بری و به هرکسی میخوای زنگ بزنی یادت نره که من الان به پات موندم و دارم برای عشقت جون میدم . میدونم همیشه دوستم داری . منم همیشه دوستت دارم دلمون خوشه عشقم توی این دنیای غریب فقط همدگرو داریم .تارا اون کسی هستی که میخوام شبا کنارم باشه و توی بغلش تا صبح باشم . تارا یه روز میای پیشم اون روز دیگه همه چیز حل میشه . خدایا عشق تارا رو در دل پدر و مادر من و عشق من رو در دل پدر و مادر تارا بیانداز تا کار ما راحت تر بشه . عشقم همیشه واسه تو میمونم و به هیچ دختر دیگه ای فکر نمیکنم . به قول پیشرو من دیگه هیچ رنگیو دوست ندارم چون تو همه رنگی عشقم . |
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم
از زندگی خسته شده بود.... شقیقه هاش تیر می کشید .. بی تفاوت به دیوار سفید خیره شده بود... چقدر خسته بود... از نگاهش پیدا بود. تنها اومیدانست...
چقدر دوستش داشت؟ جواب این سوال را نمی دانست اما کسی در درونش فریاد میزد یک دنیا اما دنیا به چشمش کوچک بود...به اندازه ی تمام ثانیه هایی که با یاد او.فکر او صدای او زندگی کرده بود... اما باز هم کم بود چون همه ی انها به نظرش به کوتاهی یک رویای شیرین بی بازگشت بود.... هر اندازه که بود.مطمعن بود که دیگر بدون او حتی نفس هم برایش سنگین خواهد بود و می دانست دیگر بی او زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق!
نگاهش به جعبه ی کوچکی بود که روی میز بود. دستش را دراز کرد جعبه را برداشت.نفسش داشت بند می امد. یاد یک هفته پیش افتاد که با چه شوق و ذوقی رفت و خریدش تا بدهدش یادگاری .یادگاری که با ان عشق را جاودان سازد..چه قدر زیبا بود ... درخشش نگینش توجه همه را به خود جلب میکرد. چه قدر با خودش تمرین کرد. شب از هیجان خوابش نبرد. اخه فردا باهاش قرار داشت . صبح زود بلند شد . یک دوش گرفت. کت شلواری را که می دانست خیلی دوست دارد پوشید. حسابی خوش تیپ کرد. جعبه را گذاشت تو جیبش. اما طاقت نیاورد باز کرد و بار دیگر نگاهش کرد. چه قدر زیبا بود اما میدانست این زیبایی در برار ان عزیز که دلش را سال ها بود دزدیده بود هیچ است.
سر ساعت رسید. از تاخیر داشتن متنفر بود.چند دقیقه بعد او امد. کمی اشفته بود. با خودش گفت حتما برای رسیدن به من عجله کرده است. سر میز همیشگی شان نشستند. کمی صحبت کردند. کم حرف بود. بیشتر دوست داشت که بشنود. از همه چیز برایش گفت. داشت کم کم حرفاش را جمع و جور می کرد. از اضطراب تو جیبش با جعبه بازی می کرد. تا خواست حرف دلش را بزنه.. وسط حرفش پرید گفت.. .... یک چیزی را می خواستم بهت بگم. من دارم میرم. تا اخر هفته ی دیگه... دیگه هیچی نشنید .. انگار که مرد.. قلبش دیگه نمی زد.. صداش در نمی امد.گلوش خشک شده بود....تا اینکه به سختی گفت؟ چی ؟؟؟ یک بار دیگه بگو... بغض کرد گفت: من دارم میرم. مجبورم. بابا برام بیلیت گرفته. خودم هم نمی دونستم.. اصلا باورم نمیشه.فقط یک خواهش دارم این یک هفته ی اخر را باهم خوش باشیم و بذار با یک دنیا خاطرات قشنگ این داستان تموم شه...نمی خواست هیچی بشنوه. حاضر بود بقیه عمرش را بده و زمان در چند دقیقه قبل ثابت بمونه. اما حیف نمی شد.. از سر میز بلند شد. نای راه رفتن نداشت. انگار همه ی دنیا روی دوشش بود. گفت بعدا بهت زنگ میزنم. صدایی راشنید که میگفت: تو را خدا اروم باش.. مواظب خودت باش... نفهمید چه طوری خودش را رساند خونه . رفت تو اتاقش . خودش را انداخت رو تخت. و تنها صدای یک احساس خیس بود که سکوت تنهاییش را می شکاند. نفهمید چند ساعت گذشته بود. برایش مهم نبود. موبایلش را نگاه کرد 10 تا اس ام اس با 3 تا میسکال! می دانست که از نگرانی دارد می میرد. بهش زنگ زد. سعی کرد بروز ندهد اما نشد تا صدایش را شنید که گفت بله بفرمایید بغضش ترکید....گوشی را قطع کرد . چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد.. با خودش عهد بسته بود که اخرین خواسته اش را با جون دل انجام بدهد. و این یک هفته را با هم خوش باشند. هر روز به جاهایی سر میزدند که با هم رفته بودند. جاهایی که با هم خاطره داشتند. شب ها هم تا سپیده با تلفن حرف می زدند. به یاد تمام شب هایی که با هم تا صبح از عشق گفته بودند.
ثانیه برایشان عزیز بود. قیمتش قدر تمام عشقی بود که بهم تقدیم کرده بودند. اما این ثانیه ی عزیز خیلی بی رحم و بی تفاوت به زمین و زمان در گذر بود و یک هفته به سرعت یک نیم نگاه عاشقانه گذشت.. روز اخر شد ... لحظه ی اخر فرا رسید ... وقت گفتن خداحافظی ... نمی خواست از دستش بدهد . نمی خواست بذارد برود... نمی خواست.......... اما...............
نگاهش کرد. اخرین نگاه. چقدر دوستش داشت... گفت مواظب خودت باش.. گفت: تو هم همین طور. سخت نگیر این نیز بگذرد.
گفت: بی تو نمی گذره!!! اشک تو چشامانش حلقه زده بود اما نمی خواست اشکهایش را ببیند!بوسیدش.. چقدر گرمایش را دوست داشت . اما حیف که اخرین بوسه بود... برای اخرین بار نگاهش کرد سرش را به زیر انداخت و رفت بی خداحافظی.. صدایی را می شنید که می گفت: خداحافظ...
نگاهش به ساعت افتاد.هنوز نرفته بود . با اینکه همین چند ساعت پیش او را دیده بود اما دلش تنگ شده بود.. خیلی تنگ.
صدای موبایل او را از عالم رویا به واقعیت بازگرداند . گوشی را برداشت. صدای اشنایی بود..: من پروازم را از دست دادم. نمیرم.
می ای دنبالم؟
این بار هم چیزی نمی شنید . صدا گفت: صدام میاد؟ میگم نمی رم. پیشت می مونم . دوست دارم. می ای دنبالم؟
به خودش امد: اره . همین الان اومدم.
گوشی را قطع کرد. چه قدر خوشحال بود. زندگی با عشق و دیگر هیچ.چشمش به جعبه ی روی میز افتاد هنوز هم درخشش زیبا بود.